تجربه ها و خاطرات من

شنبه 15 آبان 1395
ن : کامی

آخ کمرم

به نام خدا کمردرد مقوله ای است بس سخت و دشوار که خداوند نصیب گرگ بیابان نکند  همین که انسان گرم کار می شود و کم کم همه چی روبراه می شود این کمردرد فرتی می زند بیرون و نمی گذارد ادم فکر دیگری بکند
به غیر از کمردرد نمی دانم کیبوردم چه دردی گرفته که وقتی اینتر میزنم کار نمی کند ..... بگذریم        بدترین جایی که می تواند کمر از انا شروع کند به درد کردن درست بالای نشینمنگاه است و بدتر انکه درد بزند زیر ران و تا کف پا برود که آن وقت کار خیلی سخت تر هم می شوئ و باید خئا به داد انسان برسد
. همکنوون ناب ما به فکر دوا درمان کمرمان می باشیم که ان شالله زود بهبود حاصل گردد تا به خوشبختی هایمان برسیم اما چه کنیم که فکر درمان کردن هم پول میخواهد ان هم از نوع زیادش .
پس هنوز باید با کمردرد بسازیم تا پول مورد نظر بدست بیاد

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


شنبه 29 خرداد 1395
ن : کامی

پورن چه بلاهایی که سرمون نمیاره

به نام او

پورنوگرافی دشمن بشریت است نقه سر خط

واقعا دیدن تصاویر محرک جنسی ادم رو از انسانیت دور میکنه . شما بیا یه تفکر کوچولو بکن که تو دین و اتقادات که ای ودش از نظر اصالت ایرانی هم وارد بشیم میبینیم هرجوری حساب کنیم زنا کردن و هوس بازی کثیف ترین کارها محصوب میشه و پشت بندش چقدر بدبتی که نمیاره  حالا منو تو که ارزشمون خیلی بالاست میشینیم هوس بازی های یه عده بدبخت گمراه شده رو نگاه میکنیم و ای تاسف اینجاست که اون ادم ها رو لن نمیدونیم دیگه و کارشون در نظر ما توجیه شدست . این میشه که ماهم میشیم لنگه اونا خدا نکنه البته .

حالا مسائلی که بعد از دیدن تصاویر جنسی پیش میاد به کنار مثلا 1- خودارضایی - 2- اعتیاد پیدا کردن به دیدن اینا   - 3 - راضی نشدن به همسر و روابط عادی و صددرصد با هیجان کمتر از چیزی که تو پورن دیده میشه 4- توقات عجیب و غریب داشتن از همسر 5 - بدترین نکتش اینه که به هرکس چه اشنا چه غیر اشنا نگاه می کنی حتی راجع به اونا هم فکرای بد میکنی دست خودتم نیست و یا حتی فکر بدم نکنی نگاه های چپ و چپ و خلاصه هیز میشی.

نکن برادر من به ذهن و جسمت ظلم نکن

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: مضررات پورن, تصاوویر جنسی, اعتیاد , خودارضایی,


دو شنبه 10 خرداد 1395
ن : کامی

سقوط

به نام خدا

منم مثل همه صعود رو خیلی دوست دارم اینکه روز به روز ادم پیشرفت کنه خیلی لذت بخشه ولی زندگی دو رو داره و سقوط هم بخشی از اونه . روزی میاد که سقوط هم خواهیم کرد . واقعا سخته  بر فرض الان من تو محل کارم اختیاراتی داشته باشم و فردا بگن برو کارگر ساده شود واقعا سخت خواهد بود ولی باید باهاش کنار اومد و دوباره پیشرفت کرد

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


شنبه 4 ارديبهشت 1395
ن : کامی

ترک عادت بد موبایل

به نام او

سلام  هممون عادتای بد زیاد داریم زیییییییییییییییااااااااااد تا دلت بخواد     بعضیا بهشون افتخار میکنن بعضیا هم مث من سعی میکنن کنار بزارنشون .

من خیلی زیاد به گوشی اندرویدی و تلگرام عادت کرده بودم یعنی شب و روز سرم توی این کوفتیا بود از وقتی سرکار رفتم چون میدونستم اگه گوشی رو سرکار ببرم حتما بیکار میشم بنابراین گوشی روزا موند خونه و شبا فقط بهش نگاهی مینداختم اما شبا تا صبح بیدار نگهم میداشت طوری که روزا حال کارکردن نداشتم . تصمیم گرفتم و کلا اندرووید رو گذاشتم کنار و خاموشش کردم اما این باعث نشد وقتم ازاد شه رفتم سراغ یه چیز دیگه .......................... یعنی فیلم و بازی

بازم همون اش و همون کاسه

خب دیگه فلا تو همین مرحله موندم ببینیم عرضم میرسه ادم شم یا نه

 در پناه خدا

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


چهار شنبه 11 فروردين 1395
ن : کامی

تجرد را عشق است

به نام خدا

کی میگه مجردی  بده؟     نخیرم خیلیم خوبه

دووووست دارم زیاد کار کنم میکنم هر وقت میخوام میرم ، میام  خلاصه آخره راحتیه

تا مردی فقط ازدواج نکردی ام وقتی ازدوا کردی فقط ازدواج کردی دیگه هیچ کاری نمیتونی بکنی.

ادیگه ارزی ندارم فعلا تو مووده تنهاییم خنده

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


دو شنبه 17 اسفند 1394
ن : کامی

چند جور کار داریم؟

به نام او

سلام احوالتون چطوره

بیشتره ماها الان تشنه ی سرکار رفتن هستیم که دوقرون پول حلال دراریم  حالا کاری نداریم بعضیا تو چه راه هایی خرجش میکنن و  بعضیا هم با چه راه هایی خرجش نمیکنن پس اندازش میکنن . در کل دو جور کار داریم نوکر دیگران باشی یا جرات داشته باشی و خودت یه کار ایاد کنی . اولی که کارمند بودن و تو شرکت ها کار کردنه یه رییس داری که باید هزار بار بگی چشم وچایی بیاری و چایی ببری که طبیعیه وظیفته همون رییس هم واسه خیلیا این کارا رو کرده شاید الان هم میکنه  یا اینکه اینقدر تجربه ی کار و نوکری داشته باشی تا یه روز جرات کنی و البته جربزشم داشته باشی خودت کار درست کنیو پیشرفت کنی .

واسه پیشرفت تلاش خیلی زیادی لازمه خیلی زیاد . خیلی زیاد  پس بیکار نشین از همین سنی که هستی تلاشتوو دو برابر کن کار عار نیست تو هر کاری که هستی فارغ از اینکه مدرکت چیه با اشتیاق کار کن و وجدان کاری داشته باش مطمئن باش پیشرفت میکنی.

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


جمعه 14 اسفند 1394
ن : کامی

روز جمعه سرکارم

به نام او
امروز جمعست و سات حدودای شیشه

امروزم اومدم سرکا . آخه کارمو تازه شروع کردم جای خوبی هستم ولی تلاشم باید خیلی زیادتر باشه خیلی خیلی ا واسه پیشرفت دارم هرروز و هرروز باید بیشتر باید یاد بگیرم و کارام رو دقیق و سر وقت انجام بدم دو ساعت کمتر استراحت کنم هیچی نمیشه ولی دوساعت بیشتر کار کنم خیلی چیزا میشه .

امیدوارم همیشه خدا بدن سالم بهمون بده تا بتونیم کار کنیم

پولش مهم نیست مهم اینه که کار رو درست انجام بدیم و به کاری که داریم عشق بورزیم .

خب تو محیط کار بودن و با بقیه همکارا سر و کله زدن اصلا آسون نیست . اول که میای تو محیط کار با همه میگی و میخندی بعدش میبینی نه همه باهات دوست نیستن بعضیا باهات دشمنن میخوان جاتو بگیرن و رقابت دارن باهات  اونوقت میری با یکی دو نفر صمیمی میشیو با بقیه میبری بعد از یه مدت میبینی ای بابا همینایی هم که باهاشونن نون و نمک  خوردم فکر میکردم دوستم یه موقع هایی پشتتو خالی میکنن  تازه تازه میفهمی که عزیز دلم نباید از هیچ کس انتظار وفا داشته باشی جز خدا

تو باید دوست داشته باشی  وفا کنی ولی با همه یک جور رفتار کنی تو چیزای مهم و رازهات دورشون نگه داری همیشه کارهات رو محکم و با دلیل و سند انجام بدی .

خلاصه به خدا نزدیک بشی و از خدا بترسی از هیچ کس نمیترسی همین.

وقت خوش

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


شنبه 8 اسفند 1394
ن : کامی

دوستی صمیمانه یا چرت و پرت گویی بی حد و مرز

به نام او

اصولا آدما پیش کسایی که تازه ملاقاتشون میکنن و یا خیلی دیر به دیر گذرشون بهشون می افته خیلی مودب و با متشخص هستن اما پیش کسایی که دیگه زیادی باهاشون راحتن و ترسی ندارن که اون روی بدشون اشکار بشه  خوده واقعیشون رونمایی میشه اصلا هرچی دوس داری میگی هرکاری دوس داری میکنی
من هم دو نفر از دوستام هستن که پیششون اینگونه هستم خنده دیگه پیش هم همه چی میگیم و اینا چند هفته ی اول که جمعه ها باهم رفتیم بیرون خیلی خوش میگزشت اما کم کم هرچی چرتت وپرت ذهنمون میاد میگیم و کلا دلامون واسه هم رو شده دیروز کار از شوخی های زبانی گزشت و داشتیم همدیگرو تیکه پاره میکردیم. خدا بخیر کنه حتما هفته اینده همدیگرو میکشیم دیگه ........... والا
خب دیگه الان سرکار هستم برم به کارام برسم تا موفقیت را به دست بیاورم چشمک و قدم به قدم رو به سوی پیشرفت گام بردارم وقله های تعالی را یکی پس از دیگری درنوردمزبان درازی . بای

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


شنبه 1 اسفند 1394
ن : کامی

اراده

به نام او

اراده داشتن ربطی به سطح سواد و دانایی نداره یکی از همکارهای بنده با اینکه یک پاش قع شده و از بچگی پدر و مادر نداشته و در نداری بزرگ شده ولی چنان با اراده و با خواستن های بزرگی داره زندگی میکنه که شخصا گاهی یاد میگیرم انگار توی خواستن هاش محدودیتی نداره الان سی پنج سالشه و اون روز از تصمیمش برای ادامه تحصیل میگفت . و جدی و پابرجا توی پیشرفت قدم برمیداره . البته فوق العاده با سیاست و باهوش هم هست.

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


جمعه 30 بهمن 1394
ن : کامی

تقدیر

به نام خدا

سلام روزوشبتون بخیر دلم میخواد همه ی آدما خوش باشن ولی نیستن همه دلشون یه چیز میخواد که ندارن یا نیستن تو این زمونه همه ی رسانه ها دارن تبلیغ میکنن که راه زندگیتون راهیه که دلتون میخواد  خوشبختی یعنی هرچی دلتون واست رو انجام بدین مگر میشه آخه؟

چرا چرت و پرت میگین ؟

کی تونسته به چیزایی که دلش میخواد برسه ما دومیش باشیم

مگر اینکه

دل رو طوری تربیت کنی که هرچیزی رو نخواد انقدر قرص و محکم باشه که پای هرچیز به درد نخوری نلرزه

ازین حرفا که بگذریم ملالی نیست جز دوری خدا

از خدا دوریم که شهوت انقدر بهمون نزدیکه

هوا و هوس نمیتونه تو جایی که خدا هست  ولان بده پس اگه میبینی خیلی هوای نفست پررو شده برگرد ببین خدا رو کجا جا گذاشتی .

اوقات خوبی داشته باشین

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


سه شنبه 12 اسفند 1393
ن : کامی

دلم تنگه

به نام خدا؟

خدا؟

زندگی اون روشو نشونم داده دیگه دانشجو نیستمو بیکارم من موندمو یه عالمه خواسته

من موندمو کاری که بیدا نکردم

من موندمو دوستایی که همه فکر خودشونن درست مثل من که به فکر خودمم

منمو یه عالمه درگیری

منمو دلی که گیر یه دختر بی سر و باست

دختری که می دونم لجنه ولی بهش عادت کردم

منمو با خدایی که دیگه ندارمش

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


شنبه 15 آذر 1393
ن : کامی

خودشیفتگی راز موفقیت؟

به نام خدا

بعضیا هستن که ادم دوست داره کنارشون باشه و به حرفاشون گوش بده و اونا فقط حرف بزننو تو فقط گوش بدی 

امروز تو خونمون بنایی داشتیم که اوستا کارمون ، درست از همین ادمها بود.

این ادم اینقدر خوب و شیوا حرف میزد که تصورشم نمی تونین بکنین

حرف از سن و سالش که افتاد یکم سنشو زیاد حدس زدم که خیلی ناراحت شد.همش 36 سالش بود

از هرکاری که بحث میفتاد میگفت سررشته دارم.

1- بیست سال کنکفو کار کرده

2- تو دانشگاه دوولتی الکترونیک خونده

3-تعمیرگاه تلوزیون و لوازم تصویری داشته

4-یه مغازه ی فیلمبرداری و عکاسی داره 

5- الانم داره کارای بنایی و اینا میکنه

خلاصه شروع کرد به حرف زدن .

موضوع بحث ، فقط خودش بود . بحث هروقت میرفت رو من ، حوصلش سر میرفت.

میگفت تو یه خونه ای کار میکردم که زنه ازمم خوشش اومد و رواابط صمیمی تر شد بهش گفتم اینجور نمیشه ادامه داد بیا صیغه بخونیم خلاصه الان خواهر برادریمو هفته ای دو سه بار خونشون شام دعوت میشم خودشم شوهر و دختر داره و مایه داره . غیر از این با یکی دیگه هم که مرده صیغه برادری خوندم.   

بحث چرخید و چرخید گفت یه زنه دیگه هست که حتی به شوهرش زنگ بزنم خوده شوهرش گوشیو میده به زنش که باهاش صحبت کنم

منم که اصلا هنگیده بودم ولی یکم ازش بدم اومد شاید بخاطر این بود که همه دوسش داشتن و خودشم اینو میدونست . چون وقتی داشت حرف میزد من یه لحظه خواستم اسمس بدم که ناراحت شد و حرف نزد و گفت تو باید بول بدی تا حرف بزنم برات من مفتی حرف نمی زنم .

بهش گفتم شما به چه مرجعی مقلدی؟ اخه بیشتر مراجع صیغه خواهر برادری رو شرعی نمیدونن و اگه شما جای من بودین که هزار تا خواهر داشتین.

خیلی بهش برخورد و قرمز و سیاه شد و با عصبانیت شروع به توجیح کردن خودش کرد 

انصافا ادم خوش مشرب خوش قیافه و خوش سخنی بود .

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


پنج شنبه 13 آذر 1393
ن : کامی

دنیا جایی نیست که میبینی

دنیا جایی نیست که میبینی ، خوبیاش بدیه بدیاش بازم بدیه. هرکی که میاد خوبی کنه اخرش میفهمی که میخواد بدی بکنه

اگه کسی با لبخند اومد سمتت ، اخمای زیرینشو هم ببین . همیشه حواست به بشت سرت باشه خیلیا با خنجر منتظرن.

هرجابری ادماش همینن

همه جا خودت تنهایی

خوده خدا هم تنهاس . مگه شیطان فرشته بدی بود؟ خدا فرشته خودشو طرد کرد چون به حرفش گوش نکرد حالا بنده ها جای خودشو دارن

وقتی کسی ازت تعریف کرد هیچ وقت باورش نکن

وقتی هم ازت بدگویی کرد بازم باورش نکن

کلا هروصفی که از تو و اخلاق و ویژگیهات میکنن باور نکن

همش دروغه

دروغ بزرگترین راستیه که باورش کردم

اینجا سادگی جرمه

راستگویی سادگیه

و اعتماد به دیگران ، خریته محضه

هیچ وقت نباید با کسی رو راست باشی

 باید بدونی حرفی که میزنن حرفی نیست که میخوان بزنن و حرفی که میزنی نباید حرفی باشه که میخوای بزنی

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


پنج شنبه 6 آذر 1393
ن : کامی

یادم تو را فراموش

به نام  خدا

یادته یه زمونی دلت میخواس بری مدرسه شاگرد اول بشی؟

یادته وقتی یکی تو کلاس اذیتت میکرد از خدا میخواستی ادبش کنه؟ جالبم اینه که اون روز معلم مینداختتش بیرون

یادته شبا قبل خواب، صبح ها موقع رفتن به مدرسه ، ظهرا موقع نهار حتما باید حمدو توحیدو میخوندی

داداش باجیای بزرگتر همش طردت میکردن و باهات دعوا میکردن هر کاری میکردی میشدی ادم بده، تو  میموندی و فقظ خودت

بچگیا گذشت اونم تو تنهایی

 

بزرگ بودن خیلی چیزای کوچیکو از یاد ادم میبره مثل بی بهونه خندیدن بی بهونه شاد بودن .

اون روز دختر هفت ساله ای رو دیدم که دوستاش داشتن اب نبات میخوردن و این بول نداش بخره ، ما الان دقیقا مثل اون دختریم.

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


یک شنبه 2 آذر 1393
ن : کامی

الکی الکی

بنام خدا

الکی الکی دارم تو دور خودم میبیچم

الکی الکی دارم نا امید میشم

دارم قاطی میکنم

 

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


دو شنبه 26 آبان 1393
ن : کامی

نخند به روز من، هممون وضعمون خوب نیست

به نام خدا

سلام خوبی؟ خسته نباشی. خدا قوت! تو این دوره و زمونه مرد موندن قدرت میخواد والا

همه دروغ بگن نارو بزنن زیراب بزنن و یه دستی بزنن ، مرد بمونی حیرت داره بخدا

نمیدونم خدای ماها ضعیف شده که دیگه ازش نمیترسیم یا چشم ماها ضعیف شده و خدا رو نمی بینیم

هرچی که شده باشه جای خدا خالیه

اصلا این زندگی ما انگار ابدیه

انگار دلشوره هامون راستکین

دختره واسه نبود شوهر دعا میکن

ما هم که واسه دختر

کی خوده خدا رو میخواد

 

یه نفر میگفت یه دعایی هست بخونی بولدار میشی ولی باید نفست حق باشه

 

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


پنج شنبه 20 شهريور 1393
ن : کامی

طرز تهیه ی جوان ایرانی

به نام خدا

طرز تهیه ی یک جوون ایرانی

هجده سال زندگی با هدف رفتن به دانشگاه

بعد یک مقدار نمک استرس قبولی به دانشگاه رو بهش اضافه میکنیم

حالا چهار سال دانشگاه رو همراه با شکلات توش میریزیم و همش میزنیم

حالا دوسال سربازی میریزیم توش و ورزش میدی

حالا باید بشینیم به ترش شدن و خراب شدن غذا  نگاه کنیم

 

 

از بس به کار  اینده فکر کردم انقدر رفتمو ردم کردن دارم درد و مرض میگیرم

 

 

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


پنج شنبه 8 خرداد 1393
ن : کامی

به نام خدا

چی بگم؟ از تنهاییام بگم؟
نه دیگه عادی شده برام

از بیکاری جوونا بگم؟
ای بابا تکراری تر از این حرف بیدا نکردی

از دلتنگیام بگم؟
تو یکیو نشونم بده حالش خوش باشه و دلتنگ و افسرده نباشه

اه لعنت به دنبا که ابن همه واسم کهنه شده

بوی تازگی نمیده دیگه

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


سه شنبه 23 ارديبهشت 1393
ن : کامی

به نام خدا

یه روزی یه جایی همه چی تموم میشه

 

یه روزی یه جایی همه چی شروع میشه

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


شنبه 30 فروردين 1393
ن : کامی

فصلی نو

به نام خدا

همه چی عوض میشه شرایط زندگی منم کلا عوض شد . از دانشگاه تصفیه کردمو دوروز پیش هم کفالت سربازیمم گرفتمو حالا کلا تو یه دنیای جدید قرار دارم

الان واسه یه کار ثابت له له میزنم آشنا که ندارم تخصص خیلی خاصی هم ندارم خدا باید خودش نظری بندازه

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


یک شنبه 17 فروردين 1393
ن : کامی

به نام او

زندگی هر انسانی راهی است که به خویشتن وی منتهی می شود

ای ول عجب جمله ای گفته آقای هرمان هسه.

چه بسیارند کسانی که هیچ وقت انسان نمی شوند ، آنان قورباغه ها ، مارمولک ها و مورچگان باقی می مانند.

این جمله هم از هرمان هسه بود از کتاب دمیان ایشون

 

چند روز پیش یک کتابی میخوندم اسمش این بود "ارزش اخلاق در زندگی بدون خدا " توی صفحات اول روی این مفهوم خیلی مانور داده شده بود که انسان میتونه خودش برای زندگی خودش هدف و ارزش انتخاب کنه

آره درسته ادم میتونه خودش واسه خودش هدف انتخاب کنه ولی قدرت انگیزشی این اهداف پایین هستن ادم عاقل یه نگاهی به تاریخ می کنه میبینه مذهب تونسته میلیون ها ادم رو به خوبی کنترل کنه مذهب دوهزار سال قدمت داره حالا ما بیایم مذهب دوهزار ساله رو رد کنیم و بچسبیم به افکار صد ساله؟ آقا بیخیال شین ، ما رفتیم دنبالش نشد سرمون خورد به سنگ برگشتیم البته چیزای خوبی یاد گرفتیم . اما چیزای خوبی رو هم از دست دادیم

مذهب های جدید که توی کتابای جدید چاپ میشن هدف زندگی رو رسیدن به دوست داشتنی ها فرض کردن . انسان زاده شده به هرچی دوس داره برسه هرچی که خوشحالش میکنه رو باید انجام بده و این مفاهیم با رمان ها و فیلم ها هم به خورد ما داده میشه . متاسفانه بیشتر ادم هایی که اطرفمون میبینیم میگن من از کتاب خوندن و جستجو توی دین خوشم نمیاد پس ایشون خوراک مغزیشو از کجا میاره؟ دینش رو با چی تغذیه می کنه؟ یا با حرفهایی که از دوران کودکی و نوجوانی دوران مدرسه یادشه و یا با القائات فیلم ها. موقعی به خودش میاد میبینه هیچی از ادمیت واسش باقی نمونده رسیده به مرحله ی اولیه نیازهای مازلو

بریم سر یه موضوع دیگه

آقا دست از دوست دختر بازی بردارین بخدا هیچ سودی نداره من پنج شیش ماه قاطیش شدم جز عقب گرد و درجا  زدن چیزی برام نداشته حالا هم کسی رو که به نظرم برای ازدواج مناسب هست رو پیدا کردم ولی چه سود؟ اون رو هم میخوام به خدا بسپارم خودم رو هم به خدا . منی که هنوز خودم رو نساختم ساختمون وجودم کامل نیست نباید یه وزنی رو روی این ساختمون بذارم چون ممکنه فرو بریزه چون حتما میدونین دوس دختر یا همسر هیچ چی بهتون اضافه نمی کنه فقط ازتون کم میکنه باید اون قدر قوی باشین که بتونین هم اون رو خرسند کنین و هم خودتون رو . 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: خاطره, عبرت, ,


شنبه 26 بهمن 1392
ن : کامی

عاشق

به نام خدا

ساعت 11 صبح:

اخ که چقدر دلم میخواد با خودم تنها باشم فقط خودم باشم و خودمو خودم

بدجور خاطر خواه یه نفر شدم بهش ابراز علاقه هم کردم ولی با خنده جوابم رو داده و گفته نه ولی من که دست بردا نیستم دو ساعت دیگه میاد اینجا به یه کلاس.

الان من تو همون کلاس هستم. جلسه ی پیش نیومده بود میخوام این موضوع رو بهونه کنم و برم باهاش صحبت کنم ککمی از خودش بپرسم نمیدونم واکنشش چی خواهد بود و چطوری میخواد برخورد کنه خیلی استرس دارم. مدام دارم حرفایی رو که میخوام بهش بگم رو مررور می کنم کاش برخورد بدی نکنه کاش نامه ای رو که میخوام بهش بدم رو قبول کنه متتن نامم زیاد خوب نیست ولی خب همینه دیگه چیکارش کنم بهتر از این نیست خدا کنه قبول کنه خدا کنه ردم نکنه..

 

 

خانوم آمد و در جاش مستقر شد نیم ساعت از کلاس گذشت نمیدونم من چم شد پا شدم از کلاس زدم بیرون و همه نقشه هام برآب شد به همین سادگی.

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: عشق,


شنبه 12 بهمن 1392
ن : کامی

دغدغه چه مییییییییییییییی کنه

به نام خدا

وقتی ادم چندین تا کار داره به هر کدوم فکر میکنه اون یکی جا می مونه وقتی تو یه موقعیت هایی قرار میگیره که یک سری افراد باهات لج میفتن و احتمال درست پیش نرفتن کارات زیاد میشه اونجاست که آدم میفهمه چند مرده حلاجه

من چند ماه پیش تو همچین جایی بد قاطی کردم و متاسفانه زدم کنار پیاده شدم و فرار کردم الان هم همه چیم قاطی شده اما خدا این بار بامنه

موقعی که چند نفر باهات ضد میفتن و تو رو بد میدونن بهت میگن چوب این کارتو میخوری . خودت فکر میکنی حق رو به خودت میدی ، حالا اینجا حق با کیه؟

مخصوصا هم اگه اینآدمایی که باهاش ضد افتادی مسئول کار آموزیت باشه

خدا بزرگه ، گور باباش هیچی ازش برنمیاد 

 

 

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: خاطره،حرف دل،بریدن,


پنج شنبه 10 بهمن 1392
ن : کامی

تنهای تنها

به نام خدا

آقا پسرا بخونن:

وقتی دوستت بهت بگه که : دارم به کلاس میرم که همشون دخترن و فقط من پسرم . پیش خودت میگی خوش بحالش میخواد کیف خرو بکنه.

حال و روز من همینه یه کلاسی میرم که همشون دخترنو تنهاترین پسر موجود در اون حوالی بنده هستم. اوایلش ذوق زده بودم ولی حالا میگم خدایا دو سه تا جوجه خروس برسون به این کلاس.

دیروز خیلی باحال بود باحال که نه افتضاح بود دیروز خیلی خسته بودم اومدم نشستم پشت پی سی استاد داشت درس میداد گفت تمرینو حل کنید چند دقیقه بعد متوجه شدم دارم با خودم حرف میزنم:"اه نه این راه حل نبود آهان پیدا کردم نه اینم نیست اه" وای سمت چپم یهدختره بود فک کنم بدش نمیاد ازم فکر کنم با اون افتضام دیگه بدش بیاد ازم . یه دختره هم هست که من ازش خوشم میاد و نمیدونم اون ازم خوشش میاد یانه . دیروز رفتمو با دختری که ازش خوشم میاد حرف زدم مسائل درسی پرسیدمو دیگه هیچ چی نتونستم بگم

فقط میدونم باید یکم فقط یکم خودمو جمع و جور کنم آخه این چه وضعشه؟

اصلا نکنه دخترا بهم اهمیت نمیدن و خودم جوگیر شدم؟

توکل و پناه بر خدا

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: خاطره, حرف دل,


شنبه 25 آبان 1392
ن : کامی

روزگاری دلم به سرابی خوش بود

به نام خدا

محرم رو به دوست داران دین اسلام و ائمه تسلیت عرض میکنم.
روزگاری دلم به این خوش بود که از دیگر هم سن و سالانم به خدا نزدیک ترم بافرهنگ ترم خودم را سر تر میدانستم . روزها گذشت و سرگرم دنیا شدم روزها پشت هم آمد رفتو دوباره آمد و من بدنبال بهتر کردن دنیایم با تفکر غربی  شدم . حال که به خود آمدم          از نظر فرهنگ هم بیش از دیگران نیستم   حال من هستمو یک واقعیتی به نام "من". تفکر غربی هرچه می خواهد باشد فقط باید در حد آگاهی جانبی در زندگی ما حضور داشته باشد و ما باید اعتقاداتی درست و پایدار برای اداره کردن زندگی داشته باشیم.

از صمیم قلب جویای عشق به خدا هستم و دوست دارم به خدا نزدیک شوم اما راه بسی طولانیستو من همانند کودکی میمانم که میخواهد دوباره از زمین بلند شود.
جالب آن که هروقت با کسی حرف میزنم و در آن گفتگو خیلی دین دار و خداشناس جلوه گر میشوم تا آن روز شب شود یک گناهی بزرگ از من سر میزند این مرا یاد حرفی می اندازد که علی (ع) گفت:"الان خیال می کنید که نفستان را در اختیار دارد و بر او مسلطید ولی غافل از آن که او همچون شیر خفته و آتش زیر خاکستر هست و در زمان شهوت خود را نشان خواهد داد"  شاید این همان علم بی عمل است که به داننده اش سودی ندارد و امکان مضر بودن هم دارد بخدا هم که قصد ریای نداشتم که از مضرات ریا باشد.
وقتی در دوران ابتدایی بودم هرموقع کسی مرا تعریف میکرد در ذهن خودم بارها میگفتم "دروغ میگه دروغ میگه من خیلی تنبلم من خیلی تنبلم من باید تلاش کنم من باید تلاش کنم من کار زیاد دارم و ... " چون میدانستم که حس برتری که باشد دیگر سوخت و تحریک کننده ای برای حرکت نخواهد بود و در مرداب فرضیه ی برتری خواهم پوسید.     راه حلی که  یکی از ائمه که به نظرم حضرت علی می آید در این موقع میدهد این است که همان لحظه با خود بگوییم خدا از همه بر من آگاه تر است و از درون من خبر دارد و این همان کوچک کردن خود است.
اما کوچک کردن خود در میان دیگران چندان سزاوار نیست و فقط کسی که باید از زشتی های درون خود بر او حرف بزنیم و تقاضای مستور کردنشان را داشته باشیم خداست.

در پایان همین گویم که هر چه خواندمو هرچه فکر کردم فهمیدم هیچ نمی دانم(خدا سقراط را بیامرزد که این را یادمان دادخنده)

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


دو شنبه 6 آبان 1392
ن : کامی

خاطره ی واقعی ولی جذاب

به نام خدا

سلام میخوام یه خاطره بگم که  برام اتفاق افتاده  شاید اگه این خاطره رو نگم بهتره چون اون تصور خوبی که بازدید کننده ها نسبت بهم دارن ممکنه بد بشه ولی خب این خاطره واسم اتفاق افتاده من از حقیقت خودم فرار نمیکنم ولی سعی در بهتر کردنش دارم اما خاطره:

صبح جمعه ساعت 7 صبح ، توسط مادرم از خواب بیدار شدم ولی از جام پانشدم همونجاموندم تا زنگ گوشیم که روی هفتوربع تنظیم کرده بودم به صدا دربیاد . با بی میلی پاشدم اطرافمو نگاه کردم  داداشامو دیدم که چجور خوابیدن و ازش لذت میبرن همون لحظه یه حسرت خواب اومد تو دلم ، گفتم بیا بیخیال همه چی بشیمو بخوابیم ولی این کارو نکردم.

امروز صبح باید اولین آزمون آزمایشی کنکور ارشد رو میدادم این کنکور ارشد هم واسه خودش ماجرایی شده واسه من. ماجرا ازین قراره که دوسال پیش که ترم شیش بودم جو گیر شدمو رفتم واسه ازمون های ازمایشی ارشد شرکت کردم به خودم اطمینان میدادم که موفق میشم تو دفتر خاطراتم اینجوری مینوشتم که با ثبت نام تو کنکور ازمایشی خودمو مجبور به خوندن میکنم اون موقع تابستون بود که کاری نکردم تابستون تموم شد ترم جدید اومددرسا سخت تر شدن دیگه نتونستم واسه کنکور بخونم رفتم با بدبختی کنکورا رو موکول کردم واسه سال بعد. سال بعد اومدو تابستون به فکر کتاب خریدن و چی بخونم و چیکار کنم بودم که اونم تموم شدو بازم دیدم نه ، نشستنو ساعتها درس خوندن کار من نیست من کلا بعد از دبیرستان از درسخونیم کم شده بود از طرفی دیگه ساپورت مالی نمیشم یعنی پدرم سنش بالاست و نمیتونه کار کنه اگه بخوام ادامه بدم سربارشم این شد که تصمیم گرفتم دیگه کنکورارو نرم ولی اون روز صبح گفتم پاشم برم لااقل کیک ساندیسشو بخورم بیام. یکم دیر به جلسه امتحان رسیدم ولی رام دادنو رفتم تو وقتو گذروندم موقع خروج دفترچه ی سوالات به اضافه ی مدادی که باهاش علامت میزدم تو دستم بود. جلوی محل ازمون یک ایستگاه اتوبوس قرار داشت همونجامنتظر اتوبوس شدم تو افکارم هی اینو تکرار میکردم که "بیخیال چه کنم نمیشه بیام کنکورا رو بدم تازه من که درست حسابی نمیخونم دیگه اینجا اومدنم مسخرست" همین افکارا تو ذهنم میومدنو میرفتن کم میشدنو اضافه میشدن که اتوبوس اومد ، رفتمو نشستم تو صندلی عقب اتوبوس یعنی عقب ترین جایی که مردا میتونن بشینن. چند ایستگاهی رفتیم جلو که توی وسط خیابون یه دختری واسه راننده دست تکون داد تا واسته که زیاد عجیب نبود که ایستاد من یادمه یه بار یه اتوبوس پشت چراغ قرمز واستاده بود اون طرف خیابون هم ایستگاه قرار داشت من گفتم همینجا سوار میشم دیگه ، رفتم درو زدم راننده با اشاره و فریاد گفت اینجا ایستگاه نیست و دروباز نکردو راه افتاد ، منم مثل چی دنبال اتوبوس میدویدم.   

دختر از در جلویی اتوبوس اومد و رد شد نظرم نسبت بهش جلب شد زود رفتم رو صندلی که روبه خانوماست نشستم دختر مانتو صورتی با کفش صورتی پوشیده بود انصافا خوشگل بود یه کوله انداخته بود پشتش که از زیپش یه عروسک زرد آویزون بود . تو ذهنم تصمیم گرفتم که بهش شماره بدم ولی از طرفی تجربه های قبلی در این زمینه داشتم که بهم میگفت چند دقیقه دیگه پشیمون میشی. آخه حدود شیش هفت باری همچین موقعیت هایی پیش اومده بود که یا وسط راه پشیمون شده بودم و رامو کشیده بودمو رفته بودم پی کارم یا وقتی دنبال دختره بودم منصرف شدم و وقتایی هم که شماره  دادم بی ثمر بود(البته این اخری فقط یه بار بود) یه جورایی، دیگه ترسم ریخته بود و واسم عادی شده بود.

دختر به طرف مخالف جایی که من نشسته بودم نشسته بود طوری که منو نمیدید. اطرافمو نگاه کردم، پیشم یه پیرمرد نشسته بود و بقیه هم حواسشون به من نبود اروم پشت دفرچه رو که خالی بود رو باز کردم شمارمو توش نوشتم سرمو بالااوردم دیدم پیرمرده همچین زل زده به شماره که کم مونده چشاش از کاسه دراد زود دفترچه رو برگردوندم و یواشکی و اهسته اون قسمتو پاره کردم و گذاشتم تو جیب کاپشنم .

اتوبوس جلوی ایستگاهی که باید پیاده میشدم توقف کرد یه نگاهی به دختر انداختم دیدم نه پیاده نمیشه منم سفت سرجام نشستم . تو ذهنم هی مرور میکردم که چی بگم چجور بگم اصلا بگم؟ شماره رو چجوری بدم؟ که متوجه شدم ایستگاه اخره راننده دره عقبو باز نکرد تا راه فراری برای کسایی که نمیخوان پول بدن نباشه و همه باید از در جلویی پیاده میشدن و از کنار من میگذشتن . من با معطلی از جام پاشدم یکم تل تل کردم تا دختر رسید و زود وارد صف شدم طوری که دختر پشت سرم بود که

 دختر ازم پرسید "ببخشید ارشد شرکت کردین"

 گفتم" بله"

-      میشه دفترچه رو ببینم ؟

-      -بله بفرمایین

همونطور که دفترچه رو نگاه میکرد از اتوبوس پیاده شدیم خواستم پول اونم حساب کنم ولی با خودم گفتم "بیخیال بابا این زندگی توئه فیلم هندی نیست که". بعد پیاده شدیم درحالی که دفترچه تو دستاش بود گفت:"من تو یه موسسه ی دیگه ثبت نام کردم میشه دفترچه هامونو باهم تعویض کنیم؟ به نظرتون اشکالی نداره؟"

خودبه خود همه چی داشت خوب پیش میرفت من به خواستم میرسیدم و مدتی که داشت حرف میزد به صورتش نگاه میکردم ، زیبا بود و با اشتیاق خیلی خاصی ورق میزد یک لحظه به یاد شماره ای که تو جیبم بود افتادم حرفشو قطع کردم پارگیه دفترچه رو بهش نشون دادم و شماره رو از جیبم دراوردم و دادم بهش

گفت شماره خودتونه؟

گفتم بله

چیزی نگفت و رفت

اون لحظه خوشحال بودم آخ جون بالاخره به یه دختر واقعی شماره دادم راه افتادم برم خونه باورتون نمیشه تو فکرم کجاها و چیارو که تصور نکردم  چه حس فوق العاده ای بود. با خودم میگفتم اره خوب شد واسه درس خوندن انگیزه پیدا کردم باهم برنامه میریزم و میریم جلو و زود زود به هم جزوه میدیم اخ که من چقدر جزوه دادنو جزوه گرفتنو دوست دارم  . تاشب شارژه شارژ بودم با بچه های برادرم کلی بازی کردم و همش بدون دلیل میخندیمو شاد بودم تا اینکه کم کم زمان ثابت کردکه زنگ نمیزنه وو افسوس های من ازینکه چرا عجله کردم اون خودش داشت شمارشو میداد  زیادتر شد ولی واقعیت بود که اون زنگ نمیزد بیخیال .

با اینکه ازون بهبعد بهم ثابت شد که اصول و قوانین شماره دادنو نسبتا بلدم فقط باید تو چند مرحله اصلاحاتی انجام میدادم ولی ازون به بعد دیگه به کسی شماره ندادم .راستش وسوسه میشم با خودم میگم من ازین بچه سوسولا چی کم دارم ؟ لا اقل تا جوونم یه دوس دختر داشته باشم تا وقتی پیر شدم حسرتشو نخورم بعدش به خودم میگم نه آخه عقل کل حسرت چی رو میخوای داشته باشی حسرت اینکه چرا خودتو توی موقعیت گناه قرار ندادی یا حسرت اینکه وقت و عمرتو فقط برای چند روزی احساس دوست داشته شدن و فراموش کردن همه چیز تلف بکنی؟ بعدش اروم میشم چشامو میارم پایین زمینو میبینم میگم خدایا منو ببخش .

اینا یه تجربه هایی بودن حداقلش اینه که در آینده وقتی خواستم ازدواج کنم اگه از کسی خوشم اومد جرات رفتن و گفتن حقیقتو بهش دارم

 

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: داستان , عشق, خاطره, حرفدل, دلنوشته, حرف دل جوون ساده, دوستیابی ناموفق,


چهار شنبه 20 شهريور 1392
ن : کامی

شبی که هیچ وقت فراموشش نمی کنم

به نام خداوند حتما این مصرع معروف هرکه او بیدارتر پردردتر را شنیده اید منظور او درد جسمانی نیست ولی درد جسمانی هم باعث می شود دل از زرق و برق ها ببری و مجذوب قدرتی بزرگتر بشی. وقتی کودک بودم و کمتر از 4 سال داشتم براثر زمین افتادن ، دچار شکستگی بینی شدم و از همان کودکی مدت های طولانی خون دماغ میشدم . اون اولا که خون دماغ میشدم خانوواده توجه زیادی میکردن بهم شاید خوشمم میومد ولی بعد از مدتی خون اومدن و تکررهای زیاد من می ماندم و تنهایی خونی که از من خارج می شد. چقدر خدا را به خودم نزدیک میدیدم چقدر به او قول میدادم که تو خوبم کن بخدا نماز میخونم پسر خوبی میشم. تنهایی گاهی زجراور میشد گاهی لذت بخش تر میشد. مواقعی که پدر مادر یا خواهر میومدن بالا سرم دلسوزی های وحشتناکی انجام میدادن من دلم تنهایی رو میخواست. سالها این تنهایی هی سراغم می اومد . پارسال 3 یا چهار روز خون دماغ شدنم شدت بسیار زیادی گرفت که شدیدترینش از این قرار بود: ظهر آن روز مقداری خون دماغ شده بودم هنگامی که دستمال به بینی داشتم و مادرم را میدیدم که چگونه اشک کنارچشمانش را خیس میکرد از خودم بخاطر ناراحت کردنش بدم می آمد.شب ساعت 12.30بود همه خواب بودن منم کم کم میخواستم برم که بخوابم یهو احساس کردم یک مایع مرطوب از بینیم پایین می لغزد خدا خدا می کردم که رنگ سرخی نداشته باشد ( دیگر حتی هنگامی که از دماغم آبی می آید مرا ترسی فرا میگیرد که نکند خون باشد) دستم را به دماغم زدم نگاه کردم دیدم خون است . شدت خون امدن زیادتر شد دستم را گرفتم جلوی صورتم و زیر بینی و به سرعت به سمت اشپزخانه رفتم تا دستمالی چیزی پیدا کنم یک دستمال کوچک پیدا کردم گرفتم زیر بینیم و به کندی دستای خون الودم رو یکی یکی شستم . برای اینکه نمی خواستم کسی بیدار بشه رفتم اروم توی اتاقی که هیچ کس نبود نشستمباید صاف می نشتم و سرم را صاف و کمی متمایل به بالا میگرفتم .کم کم خون منعقد شد و بند آمد و بسیار خوشحال شدم نیم ساعتی صبر کردم و به ارامی رفتم که بخوابم به صورت 90درجه تو جام نشستم ارام ارام به کمرم زاویه ی بیشتری می دادم که تقریبا سرم رو روی بالش دیدم یه اهی کشیدم چشمانم رو بستم و خیلی زود رم شد که احساس کردم خون میره تو شکمم پاشدم دیدم بله دوباره شروع شده برخلاف بارهای گذشته سرعتش بیشتر بود این بار قطع نمی شد که نمی شد رفتم یک چادر برداشتم وباخیال راحت تر امدم اتاق و نشستم مدتی گذشت. کم کم هم حوصلم سر می رفت و هم سست می شدم دیگه نمی تونستم سرپا بمونم چند تا متکا گذاشتم پشت سرم طوری که تقریبا زاویه ی کمرم با زمین 90تا100 درجه شد و بدون حرکت درحالی که تو دستم پارچه بود و جلو دستم بود موندم . شنیده بودم که میگفتن باید بینیت رو با انگشتات فشار بدی تا بند بیاد ولی با تجارب خودم فکر میکردم که اینجوری بدتر میشه . اونجوری نشستن کمی اذیتم میکرد ولی چاره ای نبود . بعد از مدتی خون بند اومد ولی احساس میکردم که سدی شکننده جلوی خون رو گرفته و حرکت محکم سر و خم شدن باعث میشه بازم خون بیاد واسه همین همونجوری موندم همش به فکر خدا بودم احساس پاکی میکردم تو دستام زوری نبود و ولو شده بودن اطراف بدنم، سرم یکم به سمت چپ زاویه دار شده بود هرجوری بود اون روز رو فردا کردم نمیدونم ساعت چند بود که خوابیدم ولی هیچ وقت اون شب رو فراموش نمیکنم. خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: شب تنهایی, تنهایی, شب, خاطره , شب های تنهایی,


یک شنبه 17 شهريور 1392
ن : کامی

یک دعا

به نام خداوند

موقعی که داشتم فیزیوتراپی میرفتم خودم رو 50 سال بعد تصور میکردم و حالا فقط دعا میکنم خدایا توی زندگیم فقط بگذار روزهایی را زنده باشم که به جز تو به کسی نیازی نداشته باشم . احساس اینکه پیر بشی خب بدون فراره و همه پیر میشن ولی الهی خداوند هیچ انسانی رو برای انجام کارهای روزانه اش محتاج نکند.

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: دعا , خدایا نگام کن,


چهار شنبه 6 شهريور 1392
ن : کامی

من فقط جو گیر شدم!

به نام خدا

حدود یک ماه پیش ، یکی از فامیلا رفت تو حیات توپ والیبال رو برداشت گفت فلانی بیا بازی. ما هم تیپ قهرمانی گرفتیم رفتیم جلو . هیچ کدوممون از قوانین والیبال سر در نمیوردیم فقط همینجوری توپ میزدیم حالا به موقش با پا ، سر زانو و باقیه اعضا و جوارح میزدیم می رفت اینور و اون ور . اون روزها جام جهانی والیبال پخش میشد من یه لحظه حیاط رو ورزشگاه چند هزار نفری آزادی حس کردم صدای سوت داور رو شنیدم و رفتم تو حس اون لحظه ای که ست آخر هست و اگه یه سرویس خوب بزنم ما قهرمان می شیم حوگیر شدم توپ رو محکم با ارتفاع زیاد پرت کردم هوا خودمم یه پرش جانانه کردم به کمرم یه انعطاف حسابی دادم طوری که از پشت مثل پرانتز شدم ........   ...........هیچی دیگه ازون موقع کمردرد گرفتم رفتم کلی خرج کردم الان هم میرم فیزیوتراپی!
فیزیوتراپی هم میگن ادم فکر میکنه چی هست! دو جفت سیم الکتریکی هست که با ولتاژهای قابل تنظیم میزنه به کمر.

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: خنده دار, خاطره, جوک, فیزیوتراپی, خاطه ورزشی, ,


چهار شنبه 6 شهريور 1392
ن : کامی

رفاقت

به نام خدا

سلام خواستم با سه تا از دوستا یه شرکت بزنیم یعنی یکیشون اصله کاری بود و من سرمایه ای نذاشته بودم هیچی دیگه تو یه اختلاف قشنگ اب پاکی رو ریخت تو دستم .الان فهمیدم که باید فقط به خودم متکی باشم و الان دارم یه تخصصی یاد میگیرم حتی باهاش پول هم درنیاد باز هم تخصصه . البته اینا رفیق فابریکا بودن وای به حال دوست معمولیا.

میگن آدم هر طوری باشه چند برابر اون خصلت ها توی کسانی که باهاشون دوست میشه هست . من میترسم و ناراحتم که چرا چند مدتی دوستایی که جذب میکنم یا چشم چران هستن و یا دیگه اخرش و با دوس دختراشون.... . امروز یکیشون پیشم خاطراتشو تعریف کرد والا اگه بخوام همشونو ترک کنم باید تنها بمونم نکته ی مهمتر اینکه هم گروهیم هست.

*****************************************************************************

امروز تو خیابون داشتم با تلفن حرف میزدم که صدای اذون اومد برای راحت تر حرف زدن رفتم تو یه کوچه ی خلوت ، چند ده متری جلو رفتم و وقتی گوشی رو قطع کردم به سمت راستم نگاه کردم صحنه ی زیبایی دیدم : هو داشت تاریک میشد یک مسجد اونجا بود صدای موذن زاده هم میومد کنار گلدسته ها هم قرمزی خاصی تو اسمون بود اصلا نمی شد که نری و نماز نخونی. ولی نمیدونم چرا موقع نماز هی چیزهای مختلف تو ذهنم میومد فقط لبمتکون میخورد . 

خدایا تیرگی های دلمون فقط با شیشه پاک کن ساخت تو پاک میشه. کافیه شیرینی عبادت رو تو دلم بذاری.

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: آب پاکی, دوستی , رفاقت, ,


یک شنبه 27 مرداد 1392
ن : کامی

با دین دیگر چطور برخورد می کنید؟

امروز توی کتابفروشی یک کتاب دیدم خواستم بخرم ولی گرون بود نشد که بخرم واسه همین اومدم نت ، که شاید بتونم این کتابو رایگان دانلود کنم که تو هیچ سایتی نبود به جز یک سایت که به صورت فروم (انجمن)فعالیت میکرد و فقط به اعضا اجازه ی دانلود میداد . هرجوری بود ثبت نام کردم  داخل که شدم یکم از مطالب رو خوندم فهمیدم که همه ی اعضای این سایت دین دیگه ای دارن که اولین بار بود اصطلاخاتشون حتی اسم اون فرقه رو میدیدم و می شنیدم توی مطالبشون به جای "به نام خدا "یه چیز دیگه می نوشتن . 
همینجور که می خوندم یک ترسی تو دلم بود تازه می فهمیدم  که چقدر از اسلام اطلاعات کم عمقی دارم اوایلش که میخوندم با خودم میگفتم عجب دین یا فرقه ی خوبی بود ولی یکم که بیشتر فکر کردم و درباره ی اون فرقه توی یک سایت اسلامی خوندم دلم قوت گرفت و به این نتیجه رسیدم که به جای تغییر دین یافرقه بهتره دین خودمو که هزار ساله که امتحانشو پس داده و به پاکیش و درستیش اطمینان دارم  رو بهتر بشناسم. اما خداییش وقتی توی انجمن میگشتم حس عجیبی داشتم انگار دارم تو یه کشور دیگه راه میرم . 
توی اون انجمن در پایان مطالبشون می نوشتن "برکت باشد"

به خدا می سپارمتون . انشالله ، شناخت واقعی از اسلام بدست بیاریم و به خداوند اعتقاد واقعی داشته باشیم تا اگر درجامعه ای ما یعنی مسلمانان اقلیت بودیم بتوانیم با اعتقاد محکمتری در راه اسلام قدم برداریم.

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


یک شنبه 13 مرداد 1392
ن : کامی

آب یخ

به نام خدا

15 امین روز از ماه رمضان بود که شنیدم یک نفر بلافاصله بعد از افطار با خوردن آب یخ ، مرده خب این خبر رو وقتی شنیدم فقط گفتم : بیچاره!
چند روز بعدش باز هم گفتند که تو شهر خودمون یک نفر دیگه با همین اتفاق مرده و یکی دو رور بعدش هم تو همسایگیمون همچین اتفاقی افتاده حالا نمیدونم چرا؟

امروز که اذان گفت و اومدم سر سفره ی افطار دیدم آب سرد توی سفره نیست اخه بعد از شنیدن اون ماجراها آب یخ دار و سرد از سفرمون حذف شده. قبل از اینکه چیزی بخورم رفتم از آشپز خونه یه لیوان بزرگ برداشتم تا آب بخورم  لیوان رو برداشتم رفتم سمت کولمن بزرگ توی اشپزخونه  که پر از یخ  بود لیوان رو پر از آب کردم و پاشدم رفتم سمت سفره ، هیچ کس حواسش نبود که می خوام اب یخ بخورم توی این چند ثانیه که تو راه بودم و کم کم آب رو میخوردم به این فکر می کردم که ای کاش الان من هم...................... .

اما هیچی نشد اولش که خوردم تو اطراف قلبم یه احساسی کردم ولی هیچی نشد.

نمی دونم نمی دونم........

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: خاطره , حس یهویی,


چهار شنبه 9 مرداد 1392
ن : کامی

به نام خدا

سلام حال شما خوبه ؟
شب قدر رو جدا از تعاریفی که تو کتابها و برنامه های تلوزیونی میکنن،  میخوام توصیف کنم در واقع توصیفی که خودم الان از شب قدر دارم رو عرض خواهم کرد. من ممکن است کاملا اشتباه کنم و اگر اشتباهاتم را متوجه شدید لطفا در نظراتتان آن را به من گوش زد کنید.

توی شب های قدر امام علی (ع) اسوه و الگوی ما به شهادت رسیده و اینجور که میگن قران در شبهای قدر به حضرت محمد نازل شده هست .
عرف ما اینه که هر سال میریم و توی شب های قدر گریه میکنیم و اظهار ندامت میکنیم و دعا و خواسته های خودمون رو از خدا و حضرت علی (ع) می خوایم .  وقتی بیشتر به حال خودمون توی شب قدر نگاه میکنم احساس میکنم بزرگترین علتی که باعث میشه به سوزوگداز و گریه و آه بیفتیم خودمون هستیم خواسته های دنیایی مون ، کارهامون ، روش زندگیمون که تغییر کرده و گناه هایی که انجام دادیم . خب خیلی هم پسندیده هست که در روزهایی از سال اینقدر نزدیک به خدا می شیم و دسته جمعی خدا رو حالا به دلایل مختلفی صدا میکنیم. موقع خوندن دعاها به زبان عربی به جز اون اقلیتی که کاملا به عربی مسلط هستند بقیمون که جاهایی از دعا رو متوجه نمیشیم خودمون حرف ها و خواسته های خودمونو به خدا میگیم که ایرادی هم نداره و بعد از برگشتن از مراسم شب قدر خیلی سبک میشیم و احساس خیلی قشنگی داریم.
برای امثال ما که 22 -23 سال از عمرمون میگذره کم کم شب های قدر سال های یش هم خیلی واضح تر به خاطر میاریم و وقتی اینا رو کنار هم میذاریم احساس میکنیم که وای خدایا من چقدر به تو دروغ گفتم؟ خدایا چرا اتفاق های خاصت واسه من نمی افته؟ خدایا چرا اشک هام نسبت به سال پیش کمتر شده؟
فکر میکنم گناه دروغ ها و وعده های عمل نشده ی خودمونو که هر سال تو شب قدر می گیم که خدایا توبه می کنم ولی دوهفتته بعد بر میگردیم و یا قول های دیگه ای که به خدا می دیم رو خلافشونو انجام میدیم رو خدا خودش میبخشه آخه خیلی بزرگتر از این حرفاست ولی با خودمون چطور کنار بیایم؟ موقع گریه کردن تو شب قدر با خودمون چطورکنار بیایم که هی کامی الکی چرا زور میزنی گریه میکنی این همه سال دروغ گفتی بازم دروغ؟  

**************************************************************************************************************************

 

یا علی شرمندتم این افکار رو نمیدونم چرا اومده تو ذهنم  . اما مثل هر سال گدای تو هستم و ازت حاجت این دلم رو از تو میخوام ازت فقط میخوام نور الهی رو توی دلم بتابونی و این سیاهی رو از دلم پاک کنی . این سیاهی که مانع  عشق و حال کردن تو شب قدر میشه رو از دلم پاک کن. 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: شب قدر, نزدیکی به خدا,


شنبه 5 مرداد 1392
ن : کامی

رو به رو شدن با ترس

به نام خدا

سلام حتما شنیدین که میگن باید با ترسهاتون روبه رو بشین.
خب راست میگن چون اگه در سنین کودکی ترسی در شما بوجود بیاد این ترس مانع بزرگی بین شما و پیشرفتهای مربوط به حوزه ی اون ترس میشه.

اما روبرو شدن باترس به اون آسونی ها هم نیست اوایلش آدم میگه این دفعه فرق میکنه ولی هرچی پیش میره حس میکنی تمام اتفاقات دفعه ی قبل داره میفته و تمام خاطرات اون موقع موبه مو براتون زنده میشه اما شما باید مقاومت کنید نتیجه رو به خدا واگذار کنید و جلو برین وهی بگین این بار خدا رو دارم این بار خدارو دارم این بار خدا رو دارم

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: رو به رو شدن با ترس, غلبه بر ترس, غلبه کردن بر ترس ها,


چهار شنبه 2 مرداد 1392
ن : کامی

تایید شدن حس خوبی داره

به نام خدا

سلام

امروز جلوی ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودم تا برم سر کلاس. همینطوری قدم رو می رفتم و موزاییک های پیاده رو رو میشمردم یک پیرمردی کم کم داشت نزدیک ایستگاه میشد که یه نگاه چپ چپی هم به همه میکرد به من هم نگاه عمیقی کرد منم همینجوری به انتظارم ادامه می دادم . پیرمرده گوشیشو دراورد بعدش جیباشو گشت یه کاغذ هم پیدا کرد. کاغذه چروکیده و کثیف بود که توش دو تا شماره بود. اومد سمتم بهم گفت : من گوشیمو به هیچ کس نمیدم ولی چون تو آدم درستی به نظر میای بیا تو شماره رو بگیر. منم  که داشتم پرواز میکردم ، شماره رو گرفتم .چیز خاصی به نظر نمیرسه ممکنه بگین که چقدر مسخرس یا واسه چیزای مسخره ای خوشحال میشه ولی من از اینکه ظاهرم انسان خوب و درستکاری هست خیلی خوشحال شدم و امیدوارم که باطنم هم درست باشه.

نماز ،روزه هاتون قبول باشه. منه بی مقدار رو هم دعا کنید که کار آبرومند و خوبی پیدا کنم.(البته باید خودمم تلاش کنم ها)

ان شالله همه ی شماها بهترین روزهای زندگیتون رو سپری کنید طوری که هرروزتون بهتر ازدیروز باشه( دینگ دینگ سا ایران)

 

میخواستم دیگه تو این پست چیزی ننویسم و خداحافظی کنم ولی یه خاطره ی مشابه دیگه به ذهنم اومد که نمی دونم تو وبم نوشتم یانه ولی جالب و کوتاست:

یک روز داشتم تو پیاده رو پیاده می رفتمخنده که یه پیرزنی گفت بیا این شماره رو تو باجه تلفن بگیر منم رفته بودم تو حسه فردینی و کارت تلفنشو گرفتم و وارد دستگاه کردم و دیدم داخل نمیشه هی زور زدم نرفت تو ، قدرتمو جمع کردم که محکم هلش بدم بره داخل، که پیره زنه با عجله گفت : پسرم کارتو برعکس گرفتی دستت.خجالتی

خب دعا فراموش نشه. خداحافظ

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: خاطره, جوانمردی, تایید شدن,


چهار شنبه 2 مرداد 1392
ن : کامی

فارغ التحصیلی

به نام خدا

دیروز خانوادم بهم پیشنهاد دادن که برو پیش یه نفر وردست سیم کشی شو بعد یه مدت یاد بگیر . ولی من یه جوری شدم با خودم گفتم بعد از این همه مدت درس خوندنو لیسانس گرفتن  برم وردست شم؟ نمیدونم والا برم یا نه ؟ از کنکور ارشدمم هم نمی دونم بتونم به سرانجام برسونم یانه حالا موندم دیگه  انگار باید خودمو پسر 17 ساله فرض کنم حرف دیگرانو بیخیال شمو برم سیم کشی فعلا که گفتم نه

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


جمعه 28 تير 1392
ن : کامی

اتفاق جالب

به نام خدا

امروز باید برای کارای مدارک می رفتم به آموزشگاه رانندگی ساعت 7 صبح که رسیدم گفتن امروز امتحان آزمون آیین نامه ی اصلیه منم که نمیدونستم امتحان هست اصلا نخونده بودم .
همینطوری مظلومانه نشستم یه جایی اینور اونورو نگاه میکردم که یه بنده خدایی کتاب به دست اومد نشست پیشم داشت میخوند منم با چشمم از رو اون می خوندم که متوجهم شد و گفت بفرمایین بخونین منم از خدا خواسته کتابو گرفتم ازش خوندم حدود یه ساعت خوندم البته یه بار دوهفته پیش اون کتابو خونده بودم ولی کلا فراموش کرده بودم . تا اینکه امتحان رو ازمون گرفتن و اول نتیجه ی اون آقایی که کتابشو در اختیارم گذاشته بود رو خوندن که قبول نشد ولی نتیجه ی منو که خوندن دلم یه جوری شد اخه من قبول شدم . احساس میکنم خودخواهی کردم و از خوبی این بنده خدا سواستفاده کردم شابد در مدت یه ساعتی که من میخوندم تو دل خودش از من ناراحت بود. امیدوارم منو ببخشه.

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: داستان جالب,


جمعه 28 تير 1392
ن : کامی

ابتدای گواهی نامه گرفتن

به نام خدا

گواهی نامه گرفتن اولش اسون به نظر میرسه ولی میری جلو . بازم اسون به نظر میرسه ولی بیشتر که رفتی جلو این پارک دوبل کردن آدمو حسابی اذیت میکنه . یه بار نزدیک جدول میشه یه بار دور میشه یه بارم که فاصلش مناسبه کج میشه. امروز بعد از 3 بار ازمون عملی دادن توسط مربی های اموزشگاه بالاخره قبول شدم.

امروز قبل از ازمون باید 2 ساعت کنار مربی تمرین رانندگی میکردم . از صبح ساعت 6 که بیدار شدم خون دماغ شدم ولی خدا رو شکر شدتش کم شد. ولی گاهی قطره ای میومد. موقع راننندگی چشمتون روز بد نبینه، یه وضع فجیعی بود باید حواسم به رانندگی بود گاهی هم که قطره ای خون میومد پاکش میکردم ازونور هم باید مراقب می بودم که حرکت  ناگهانی نکنم که شدت خون بیشتر شه ولی مگه تو دور دو فرمان زدن ، خودشم با این فرمونای پرایدا مگه میشه تکون شدید نخورد ولی خدا رو شکر امروز قبول شدم . موند برم پیش افسر امتحان بدم ببینیم اونجا چی میشه.

البته باید بگم تا قبل از این ، دست به فرمون ماشین نزدم و دارم از صفر توی اموزشگاه یاد میگیرم اما فکر کنم از خانومایی که همزمان بامن اومدن اموزش، خیلی بهتر رانندگی میکنم اگه ببینین چجور رانندگی می کنن؟!!

خدانگهدار

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: خاطره ی گواهی نامه گرفتن, خاطره,


یک شنبه 16 تير 1392
ن : کامی

به خود قول بدهید که.........

به نام خدا

به خود قول بدهید که...

آن قدر قوی باشید که هیچ چیزنتواند آرامش ذهن شما را بر هم بزند.

با هرکس روبرو شدید ، شاد ، قوی و سرحال با وی صحبت کنید.

فقط به بهترین ها توجه کنید ، فقط بهترین کارها را انجام دهید و فقط در انتظار بهترین رویدادها باشید.

اشتباهات گذشته را فراموش کنید و برای رسیدن به نتایج بهتر در آینده ، تلاش کنید.

آن قدر وقت برای بهبود و ارتقای خویش زمان صرف کنید که دیگر وقتی برای سرزنش دیگران پیدا نکنید.

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: موفقیت, استفاده از عمر , انگیزه, تلاش,


شنبه 15 تير 1392
ن : کامی

داستانی فوق العاده برای ایجاد و حفظ انگیزه

به نام خدا

آهنگری بود که پس از گذراندن دوران جوانی پرشروشور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها باعلاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری که داشت ، از زندگی اش چیزی درست به نظر نمی آمد! حتی مشکلاتش مدام بیشترمیشد.

روزی ، یکی از دوستانش به دیدنش آمده بود، دوستش پس از اطلاع از وضعیت دشوار وی ،

 به او گفت:

واقعا عجیب است ! درست بعد از اینکه توتصمیم گرفته ای مرد خدا ترسی شوی ، زندگیت بدتر شده ! نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم ، اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی ، هیچ چیز برایت راحت تر وبهتر نشده است. چرا ؟

آهنگر بلا فاصله پاسخ نداد. او هم بارها به این موضوع فکر کرده بود ونمی فهمید که چه بر سر زندگی اش آمده است! اما نمی خواست سوال دوستش را بی پاسخ بگذارد. کمی فکر کرد وناگهان پاسخ خاص وکاملی را که می خواست ، یافت . این پاسخ آهنگر بود :

(( در این کارگاه آهنگری ، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. می دانی چه طوراین کار را میکنم؟ اول ، فولاد را به اندازه ی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود؛ بعد بابی رحمی ، سنگین ترین پتک را برمی دارم وپشت سرهم به آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد ، شکلی را که میخواهم بگیرد. بعد ، آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم. به طوری که تمام این کارگاه را بخار فرا میگیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ، ناله میکند ورنج میبرد. یک بار کافی نیست ، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم . ))

آهنگر لحظه ای  سکوت کرد ..... و سپس ادامه داد :

(( گاهی فولاد نمی تواند تاب این همه رنج و فشار را بیاورد. حرارت ، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می شود آنگاه می فهمم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد، لذا آنرا کنار می گذارم .))

آهنگر کمی مکث کرد ودوباره ادامه داد:

((می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که درزندگی من وارد کرده ، پذیرفته ام وگاهی  به شدت احساس سرما می کنم. انگا ر فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برم اما  تنها چیزی که می خواهم این است :

خدای من ، ای جان جانان ، از کارت دست نکش تا شکلی  را که تو می خواهی به خود بگیرم .....با هر روشی که می پسندی ادامه بده .. هر مدت که لازم است ادامه بده. .. اما هرگز مرا به میان فولاد های پرتاب نکن!))

شب آنگاه زیبا ست که نور را باور داشته باشیم.

                                                                                                 دوروستان

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: داستان,


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جرف دل جوون 20 ساله و آدرس kami45.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.