تجربه ها و خاطرات من

شنبه 25 آبان 1392
ن : کامی

روزگاری دلم به سرابی خوش بود

به نام خدا

محرم رو به دوست داران دین اسلام و ائمه تسلیت عرض میکنم.
روزگاری دلم به این خوش بود که از دیگر هم سن و سالانم به خدا نزدیک ترم بافرهنگ ترم خودم را سر تر میدانستم . روزها گذشت و سرگرم دنیا شدم روزها پشت هم آمد رفتو دوباره آمد و من بدنبال بهتر کردن دنیایم با تفکر غربی  شدم . حال که به خود آمدم          از نظر فرهنگ هم بیش از دیگران نیستم   حال من هستمو یک واقعیتی به نام "من". تفکر غربی هرچه می خواهد باشد فقط باید در حد آگاهی جانبی در زندگی ما حضور داشته باشد و ما باید اعتقاداتی درست و پایدار برای اداره کردن زندگی داشته باشیم.

از صمیم قلب جویای عشق به خدا هستم و دوست دارم به خدا نزدیک شوم اما راه بسی طولانیستو من همانند کودکی میمانم که میخواهد دوباره از زمین بلند شود.
جالب آن که هروقت با کسی حرف میزنم و در آن گفتگو خیلی دین دار و خداشناس جلوه گر میشوم تا آن روز شب شود یک گناهی بزرگ از من سر میزند این مرا یاد حرفی می اندازد که علی (ع) گفت:"الان خیال می کنید که نفستان را در اختیار دارد و بر او مسلطید ولی غافل از آن که او همچون شیر خفته و آتش زیر خاکستر هست و در زمان شهوت خود را نشان خواهد داد"  شاید این همان علم بی عمل است که به داننده اش سودی ندارد و امکان مضر بودن هم دارد بخدا هم که قصد ریای نداشتم که از مضرات ریا باشد.
وقتی در دوران ابتدایی بودم هرموقع کسی مرا تعریف میکرد در ذهن خودم بارها میگفتم "دروغ میگه دروغ میگه من خیلی تنبلم من خیلی تنبلم من باید تلاش کنم من باید تلاش کنم من کار زیاد دارم و ... " چون میدانستم که حس برتری که باشد دیگر سوخت و تحریک کننده ای برای حرکت نخواهد بود و در مرداب فرضیه ی برتری خواهم پوسید.     راه حلی که  یکی از ائمه که به نظرم حضرت علی می آید در این موقع میدهد این است که همان لحظه با خود بگوییم خدا از همه بر من آگاه تر است و از درون من خبر دارد و این همان کوچک کردن خود است.
اما کوچک کردن خود در میان دیگران چندان سزاوار نیست و فقط کسی که باید از زشتی های درون خود بر او حرف بزنیم و تقاضای مستور کردنشان را داشته باشیم خداست.

در پایان همین گویم که هر چه خواندمو هرچه فکر کردم فهمیدم هیچ نمی دانم(خدا سقراط را بیامرزد که این را یادمان دادخنده)

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله


دو شنبه 6 آبان 1392
ن : کامی

خاطره ی واقعی ولی جذاب

به نام خدا

سلام میخوام یه خاطره بگم که  برام اتفاق افتاده  شاید اگه این خاطره رو نگم بهتره چون اون تصور خوبی که بازدید کننده ها نسبت بهم دارن ممکنه بد بشه ولی خب این خاطره واسم اتفاق افتاده من از حقیقت خودم فرار نمیکنم ولی سعی در بهتر کردنش دارم اما خاطره:

صبح جمعه ساعت 7 صبح ، توسط مادرم از خواب بیدار شدم ولی از جام پانشدم همونجاموندم تا زنگ گوشیم که روی هفتوربع تنظیم کرده بودم به صدا دربیاد . با بی میلی پاشدم اطرافمو نگاه کردم  داداشامو دیدم که چجور خوابیدن و ازش لذت میبرن همون لحظه یه حسرت خواب اومد تو دلم ، گفتم بیا بیخیال همه چی بشیمو بخوابیم ولی این کارو نکردم.

امروز صبح باید اولین آزمون آزمایشی کنکور ارشد رو میدادم این کنکور ارشد هم واسه خودش ماجرایی شده واسه من. ماجرا ازین قراره که دوسال پیش که ترم شیش بودم جو گیر شدمو رفتم واسه ازمون های ازمایشی ارشد شرکت کردم به خودم اطمینان میدادم که موفق میشم تو دفتر خاطراتم اینجوری مینوشتم که با ثبت نام تو کنکور ازمایشی خودمو مجبور به خوندن میکنم اون موقع تابستون بود که کاری نکردم تابستون تموم شد ترم جدید اومددرسا سخت تر شدن دیگه نتونستم واسه کنکور بخونم رفتم با بدبختی کنکورا رو موکول کردم واسه سال بعد. سال بعد اومدو تابستون به فکر کتاب خریدن و چی بخونم و چیکار کنم بودم که اونم تموم شدو بازم دیدم نه ، نشستنو ساعتها درس خوندن کار من نیست من کلا بعد از دبیرستان از درسخونیم کم شده بود از طرفی دیگه ساپورت مالی نمیشم یعنی پدرم سنش بالاست و نمیتونه کار کنه اگه بخوام ادامه بدم سربارشم این شد که تصمیم گرفتم دیگه کنکورارو نرم ولی اون روز صبح گفتم پاشم برم لااقل کیک ساندیسشو بخورم بیام. یکم دیر به جلسه امتحان رسیدم ولی رام دادنو رفتم تو وقتو گذروندم موقع خروج دفترچه ی سوالات به اضافه ی مدادی که باهاش علامت میزدم تو دستم بود. جلوی محل ازمون یک ایستگاه اتوبوس قرار داشت همونجامنتظر اتوبوس شدم تو افکارم هی اینو تکرار میکردم که "بیخیال چه کنم نمیشه بیام کنکورا رو بدم تازه من که درست حسابی نمیخونم دیگه اینجا اومدنم مسخرست" همین افکارا تو ذهنم میومدنو میرفتن کم میشدنو اضافه میشدن که اتوبوس اومد ، رفتمو نشستم تو صندلی عقب اتوبوس یعنی عقب ترین جایی که مردا میتونن بشینن. چند ایستگاهی رفتیم جلو که توی وسط خیابون یه دختری واسه راننده دست تکون داد تا واسته که زیاد عجیب نبود که ایستاد من یادمه یه بار یه اتوبوس پشت چراغ قرمز واستاده بود اون طرف خیابون هم ایستگاه قرار داشت من گفتم همینجا سوار میشم دیگه ، رفتم درو زدم راننده با اشاره و فریاد گفت اینجا ایستگاه نیست و دروباز نکردو راه افتاد ، منم مثل چی دنبال اتوبوس میدویدم.   

دختر از در جلویی اتوبوس اومد و رد شد نظرم نسبت بهش جلب شد زود رفتم رو صندلی که روبه خانوماست نشستم دختر مانتو صورتی با کفش صورتی پوشیده بود انصافا خوشگل بود یه کوله انداخته بود پشتش که از زیپش یه عروسک زرد آویزون بود . تو ذهنم تصمیم گرفتم که بهش شماره بدم ولی از طرفی تجربه های قبلی در این زمینه داشتم که بهم میگفت چند دقیقه دیگه پشیمون میشی. آخه حدود شیش هفت باری همچین موقعیت هایی پیش اومده بود که یا وسط راه پشیمون شده بودم و رامو کشیده بودمو رفته بودم پی کارم یا وقتی دنبال دختره بودم منصرف شدم و وقتایی هم که شماره  دادم بی ثمر بود(البته این اخری فقط یه بار بود) یه جورایی، دیگه ترسم ریخته بود و واسم عادی شده بود.

دختر به طرف مخالف جایی که من نشسته بودم نشسته بود طوری که منو نمیدید. اطرافمو نگاه کردم، پیشم یه پیرمرد نشسته بود و بقیه هم حواسشون به من نبود اروم پشت دفرچه رو که خالی بود رو باز کردم شمارمو توش نوشتم سرمو بالااوردم دیدم پیرمرده همچین زل زده به شماره که کم مونده چشاش از کاسه دراد زود دفترچه رو برگردوندم و یواشکی و اهسته اون قسمتو پاره کردم و گذاشتم تو جیب کاپشنم .

اتوبوس جلوی ایستگاهی که باید پیاده میشدم توقف کرد یه نگاهی به دختر انداختم دیدم نه پیاده نمیشه منم سفت سرجام نشستم . تو ذهنم هی مرور میکردم که چی بگم چجور بگم اصلا بگم؟ شماره رو چجوری بدم؟ که متوجه شدم ایستگاه اخره راننده دره عقبو باز نکرد تا راه فراری برای کسایی که نمیخوان پول بدن نباشه و همه باید از در جلویی پیاده میشدن و از کنار من میگذشتن . من با معطلی از جام پاشدم یکم تل تل کردم تا دختر رسید و زود وارد صف شدم طوری که دختر پشت سرم بود که

 دختر ازم پرسید "ببخشید ارشد شرکت کردین"

 گفتم" بله"

-      میشه دفترچه رو ببینم ؟

-      -بله بفرمایین

همونطور که دفترچه رو نگاه میکرد از اتوبوس پیاده شدیم خواستم پول اونم حساب کنم ولی با خودم گفتم "بیخیال بابا این زندگی توئه فیلم هندی نیست که". بعد پیاده شدیم درحالی که دفترچه تو دستاش بود گفت:"من تو یه موسسه ی دیگه ثبت نام کردم میشه دفترچه هامونو باهم تعویض کنیم؟ به نظرتون اشکالی نداره؟"

خودبه خود همه چی داشت خوب پیش میرفت من به خواستم میرسیدم و مدتی که داشت حرف میزد به صورتش نگاه میکردم ، زیبا بود و با اشتیاق خیلی خاصی ورق میزد یک لحظه به یاد شماره ای که تو جیبم بود افتادم حرفشو قطع کردم پارگیه دفترچه رو بهش نشون دادم و شماره رو از جیبم دراوردم و دادم بهش

گفت شماره خودتونه؟

گفتم بله

چیزی نگفت و رفت

اون لحظه خوشحال بودم آخ جون بالاخره به یه دختر واقعی شماره دادم راه افتادم برم خونه باورتون نمیشه تو فکرم کجاها و چیارو که تصور نکردم  چه حس فوق العاده ای بود. با خودم میگفتم اره خوب شد واسه درس خوندن انگیزه پیدا کردم باهم برنامه میریزم و میریم جلو و زود زود به هم جزوه میدیم اخ که من چقدر جزوه دادنو جزوه گرفتنو دوست دارم  . تاشب شارژه شارژ بودم با بچه های برادرم کلی بازی کردم و همش بدون دلیل میخندیمو شاد بودم تا اینکه کم کم زمان ثابت کردکه زنگ نمیزنه وو افسوس های من ازینکه چرا عجله کردم اون خودش داشت شمارشو میداد  زیادتر شد ولی واقعیت بود که اون زنگ نمیزد بیخیال .

با اینکه ازون بهبعد بهم ثابت شد که اصول و قوانین شماره دادنو نسبتا بلدم فقط باید تو چند مرحله اصلاحاتی انجام میدادم ولی ازون به بعد دیگه به کسی شماره ندادم .راستش وسوسه میشم با خودم میگم من ازین بچه سوسولا چی کم دارم ؟ لا اقل تا جوونم یه دوس دختر داشته باشم تا وقتی پیر شدم حسرتشو نخورم بعدش به خودم میگم نه آخه عقل کل حسرت چی رو میخوای داشته باشی حسرت اینکه چرا خودتو توی موقعیت گناه قرار ندادی یا حسرت اینکه وقت و عمرتو فقط برای چند روزی احساس دوست داشته شدن و فراموش کردن همه چیز تلف بکنی؟ بعدش اروم میشم چشامو میارم پایین زمینو میبینم میگم خدایا منو ببخش .

اینا یه تجربه هایی بودن حداقلش اینه که در آینده وقتی خواستم ازدواج کنم اگه از کسی خوشم اومد جرات رفتن و گفتن حقیقتو بهش دارم

 

 

خاطره-حرف دل جوون 20 ساله

:: برچسب‌ها: داستان , عشق, خاطره, حرفدل, دلنوشته, حرف دل جوون ساده, دوستیابی ناموفق,



تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جرف دل جوون 20 ساله و آدرس kami45.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.